شروع به صحبت میکند لهجه دارد و مشکل میشود تمام حرفهایش را متوجه شد.
« زمان سیل زابل همراه خانواده ام به مشهد آمدیم.۱۳ ساله بودم که با همسرم ازدواج کردم او هم سنش کم بود و خیلی دوستش داشتم.مسگری میکرد و زندگی گروهیمان را می چرخاند اما تعدادمان زیاد بود. خودم ۴ تا بچه داشتم اما یک دختر خواهر شوهرم که زندان است هم پیش من بود و از کوچکی مرا به عنوان مادر می شناسد.بچه های یک برادر شوهرم هم به دلیل اعتیاد و نداشتن کار پیش ما زندگی میکردند و از پس خرجمان بر نمی آمد.
تا اینکه خواهرزاده اش به او پیشنهاد فروش مواد را داد و چون در اطراف ما خیلی ها این کار را میکردند ما هم قبول کردیم.هیچ اصراری به من نداشت که کمک کنم اما دلم می خواست اگر اتفاقی میافتد برای هر دوی ما باشد و کمکش کردم. در خانه می فروختیم و هر دو دستگیر شدیم اما هیچکداممان معتاد نبودیم و بعد از ۱ سال (مورد سوم) آزاد شدیم مرتبه دوم هم چند ماهی در زندان بودیم و آزاد شدم اما اینبار جدی بود حکم اعدام هر دو نفرمان صادر شد وکیل گرفتم اما فایده ای نداشت و همسرم اعدام شد خواهش کردم که مرا به جای او اعدام کنند و او به عنوان سرپرست فرزندانم بماند اما نشد.»
( اینجا فقط تکه ای از متن درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. )
( اینجا فقط تکه ای از متن فایل پایان نامه درج شده است. برای خرید متن کامل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. )
بغض میکند و چشمان سبز رنگش خیس میشود و مرتب به عکس همسرش که در میان لوح افتخار پسرانش نصب شده نگاه میکند.متوجه میشود که به عکس نگاه میکنم خودرا جمع و جور میکند وادامه میدهد «زمانی که در زندان بودم هفته در میان مادر همسرم و مادرم به ملاقاتمان می آمدند خواهرهای همسرم هم تا او زنده بود می آمدند اما بعداز اعدام انگار که مرا مقصر می دانستند و دیگر به سراغم نیامدند .در صورتی که تمام اشتباه ها از طرف خانواده همسرم بود که به این کار کشیده شدیم» مادر همسرش با لهجه خودشان به میان حرفش می آید و شروع به سر و صدا میکند و خانواده زن را مقصر می داند. » همان زمان بود که دختر ۱۳ ساله ام را به عقد پسر عمه دیگرش درآورند و من که امیدی به آزادی نداشتم گفتم هر کار خودتان می خواهید انجام دهید .از فرزندان مادر همسرم نگهداری میکرد و بنا به گفته خودشان تمام پس اندازی که از فروش مواد در گذشته به دست آورده بودیم در این چند سال خرج بچه ها شد و تمام.
بعد از اینکه آزاد شدم با مادر همسرم که به دنبالم آمده بود به خانه برگشتم و با بدترین چیزی که مواجه شدم دخترم بود که در بستر بیماری افتاده بود و آنجا احساس کردم که با وجود مراقبتهای دیگران چقدر دخترم از نبود من دچار مشکل بوده و چقدر به من نیاز دارد. در زندان توانستم با کمک مرکز مراقبت بعد از خروج از زندان که ماهیانه کمک نقدی و غیر نقدی به خانواده ام میکردند فرزندان را به مدرسه بفرستم.دخترم که در خانه است هیچ علاقه ای به تحصیل ندارد بارها شده از طرف همسایه ها خواسته اند که برایشان شروع به کار کنم اما میگویم آن زمان که همسرم زنده بود و اینکار را کردم باعث شدم خاک بر سر شوم و شوهرم را از دست دادم حالا دیگر محال است و با پولی که در تابستان و پاییز از برداشت محصول به دست می آورم زندگی را تأمین میکنم. گاهی هم در خانه ها کارگری میکنم.کمکهای مرکز هم هست و باعث نشده که مجدد به سمت کار خلاف بروم وسرگرم زندگی هستم.فرزندانم بزرگ شدهاند و نمی خواهم راه اشتباه زندگی کردن را جلویشان بگذارم می خواهم درس عبرتشان باشم تا کار و تلاش کنند.»
می رود تا نان ها را اطاق دیگر ببرد فرصتی میشود تا اتاق را کامل ببینم به جز فرش های کهنه و قدیمی، تلویزیون ولوازم صوتی، تصویری کامل است هر چند هر کدام ارزان قیمت است اما به گفته مددکاران مرکز که برای بازدید همراهم هستند همیشه فقیرترین خانه ها هم وسایل صوتی تصویری دارند. تعداد بچه های زیادی در خانه هستند اما بچه های خودش مدرسه هستند می آید و ادامه میدهد «مادر همسرم اصرار دارد که ازدواج کنم و سایه ی مردی بالای سرم باشد اما هنوز هم نمیتوانم بعد از ۶ سال به فکر مرد دیگری باشم .با اینکه مشکلات زیادی از نظر اقتصادی دارم. اما کار میکنم و ازدواج نمیکنم مشکل دیگرم این است که برادر همسرم معتاد است و به خانه ما رفت و آمد زیادی دارد و فرزندانش نیز اینجا هستند .فرزندان من هم دارند بزرگ میشوند و من نمی خواهم از او تأثیر بگیرند و سر این مسأله همیشه با مادر همسرم درگیر هستم.هر چند در محیطی نا امن زندگی میکنیم اما همه همسایه ها از نوع خودمان هستند و بیشترشان سابقه زندانی شدن را دارند و برایشان زندان رفتن من بی اهمیت بود.خانواده ام زیاد اهل رفت و آمد نیستند فقط گاهی مادرم می آید که با مادر همسرم درگیر میشود و زود می رود.خانواده همسرم هم اوضاع خوبی ندارند و یک خواهر و برادرش در زندان هستند اما خدا را شکر خانوادهای که دخترم عروسشان شده از بقیه بهتر هستند و دامادم اهل کار میباشد و تا به حال هیچ سرزنشی در رابطه با زندان رفتن من به دخترم نداشته است.»
مورد چهارم
نام: ه.ب
جرم : خرید و فروش مواد مخدر
مدت محکومیت: ۱ سال
سابقه محکومیت : ۲ بار
سن : ۲۸ سال
به مرکز مراقبت مراجعه کرده بود و فرصتی پیش آمد تا با هم صحبت کنیم صورتی گندمگون دارد و نسبت به سنش بیشتر نشان میدهد لباس هایش همه براساس مد تنظیم شده و مرتب است .با مادر و فرزند ۴ ساله اش آمده و از او می خواهم که از خودش بگوید.
« ۱۰ ساله بودم که برای اولین بار به جرم خرید مواد برای پدرم زندانی شدم.پدرم به عهده نگرفت و مرا به زندان انداختند.بعداز ۲ سال که بیرون آمدن چون پدرم در خانه همسرش ساکن بود مرا نپذیرفت و از طرف مادرم که در زندان بود خواسته شد که ما را به بهزیستی بدهند و تا ۲۰ سالگی آنجا بودم بعد از اینکه مادرم از زندان بیرون آمد ما که هفت خواهر و برادر بودیم پیش مادر بازگشتیم و از طرف شوهر خواهرم به همسرم معرفی شدم و ازدواج کردم.همسرم معتاد بود و از من خواست که چون تا به حال با خلاف آشنا شده ام در خرید و فروش مواد کمکم کند بعداز ازدواج به جرم مواد ۲ سال در زندان بودم و چون از موقعیت بارداری استفاده کرده بودم و مواد جا به جا میکردم مجبور شدم فرزندم را در زندان به دنیا بیاورم که البته الان هم مشکل عصبی دارد ودارای کم خونی میباشد و مطمئناً از دورانی که به همراه من تجربه کرده است.بعد از اینکه آزاد شدم چون زندگی را باخته بودم مجدد شروع کردم و اینبار فرزند دومم را باردار بودم که دستگیر شدم . فرزند دومم را هم در زندان به دنیا آوردم و حالا هر دو پیشم بودند.هر دفعه تصمیم می گرفتم اگر بیرون رفتم خلاف نکنم ولی راه دیگری ندارم. همسرم که معتاد است و خرجش را هم من میدهم و مرتب در زندان است.خودم هم با وجود ۲ بچه کوچک سابقه محکومیت نمیتوانم در جایی مشغول به کار شوم پس باید سرمایه ای جور کنم تا بتوانم کار را شروع کنم هر دفعه به خودم میگویم اگر بیرون رفتم هرماشینی جلوی پایم ترمز زد سوار میشوم و خرج زندگیم را درمی آورم و فقط دلم به حال بچه هایم می سوزد که کسی را ندارند و پشیمان میشوم. در زندان آرایشگری و بافتنی را یاد گرفته ام اما سرمایه ندارم که بخواهم شروع کنم.الان هم به خاطر مشکل فرزندم مجبور شده ام از خانه مادرم بیرون بیایم و یک اطاق اجاره کنم .مادرم از نوه هایش نگهداری میکند چون بعضی از خواهرها و برادرانم یا همسرانشان در زندان هستند وهمه با هم زندگی میکنند.»
از او می خواهم بیشتر راجع به کمبود همسرش صحبت کند و اینکه چه مشکلاتی برای یک زن تنها وجود دارد.
از مشکلات مادی میگوید واینکه همسرش هم که باشد هیچ فرق نمیکند و من کاملاً آلوده شدم چون شرم این کار برایم از بین رفته و خیلی زود با محیط خلاف آشنا شده ام.پدرم زنان صیغه ای زیادی داشت و توسط همانها هم معتاد شد و راه خلاف را به راحتی به ما یاد داد.من هم تحمل فشار و سختی را ندارم.الان هم قول نمیدهم که به دنبال کار خلاف نروم. هنوز ۲ سه ماهی نیست که آزاد شده ام هر چند دلم برای بچه هایم می سوزد اما اگر به من فشار بیاید مطمئناً مجدد خلاف را شروع میکنم». هر چند بعید نیست که شروع کرده باشد زیرا ظاهری مرتب دارد ولی آن چنان تهدید آمیز این صحبت ها را می گفت که انگار توقع داشت دیگران مشکلات مالی او را رفع کنند و تاوان کارهای او را بپردازند و اصلاً خود را مقصر نمی دانست و هیچ تلاشی برای زندگی سالم در او وجود نداشت.زیرا بیشتر سالهای عمرش را در خارج از خانه گذرانده بود که هیچ کنترلی بر رفتارش وجود نداشته و مثل یک علف خود را شکل گرفته است.
جایی که زندگی میکردیم برایشان عادی شده بود که هر چند وقت یکبار یکی از خانواده را دستگیر میکردند و هیچ عکس العملی نشان نمی دادند اما مسلم بود که اگر خواستگاری هم برای هر کدام از ما پیدا می شد همسایه ها سنگ تمام می گذاشتند وهمه چیز را می گفتند برای همین عروس ها و دامادهای خانواده هم از خودمان خلاف تر بودند. حالا هم جایی که اطاق کرایه کردم مردم زحمتکشی زندگی میکنند که صبح تا شب دنبال نان در آوردن هستند وهنوز فرصت جستجو در رابطه با زندگی من پیدا نکردند. می دانم اگر بفهمند تنها زندگی میکنم سر و کله مفت خورها پیدا میشود و تنهایم نمیگذارند». بحث که به اینجا رسید پرسیدم تا حالا اینکار را کردی ؟ با عصابنیت برگشت به سمت من و انگار می خواست از چیزی که نداشت دفاع کند و با قاطعیت گفت :« نه ، اگر بخواهم خیلی زود پولدار می شم ، وضعم رو به راه می شه ولی بعداً نمی دانم، که اینکار را انجام خواهم داد یا نه . »
مورد پنجم:
نام : ز- ن
جرم: مواد
مدت محکومیت: ۲ سال
سابقه ۲ بار
مورد پنجم که ما در مورد چهارم است بیان می دارد که ۲ مرتبه تا به حال در زندان بوده است و مرتبه اول به دلیل نزاع و درگیری بر سرزمینی که داشته به زندان میافتد و چون بچه هایش کوچک بودند با خود به زندان می برد.در زندان تنها است و فقط با بچه هایش مشغول است. قبل از محکومیت با اینکه همسرش ازدواج مجدد داشته وضع مالی اش خوب است تا اینکه به زندان افتاده و بعد از ۳ سال بچه ها از زندان بیرون آمده و به دست نامادری سپرده میشوند و طی اظهارات مادر و دختر به دلیل آزار و اذیت به بهزیستی سپرده میشوند.
سالها می گذرد و زن هیچ مهری نسبت به همسرش ندارد و هر کدام برای خود زندگی میکنند بچه ها هم که در کودکی طعم زندان رفتن را چشیده اند هر کدام به جرمی مجدد به زندان باز می گردند و ترس از زندان رفتن بر ایشان بی معنا میشود و طبیعتاً هیچ کدام هم ازدواج موفقی ندارند.عروس بزرگترش مواد در خانه نگهداری میکند تا در زمان مشخص برای فروش ببرد اما با بازرسی مأمور مواد پیدا شده و پیر زن را محکوم میکنند .مجدداً با ۱۲ نوه که هر کدام مادر یا پدرشان و یا هر دو در زندان هستند به زندان می رود و راه را برای نوه ها هم باز میکند تا آینده ای بهتر از فرزندانش را برای آنها هم باز کند.
در زندان هیچ ملاقاتی ندارد و پدرو مادر را در کودکی از دست داده و برادرانش هم او را مایه سرشکستگی و بی آبروی خود می دانند و خواهر ندارد.وی اظهار می دارد که قبل از انقلاب خودش مأمور شهربانی بوده و ۱۵ سال سابقه کار دارد که توسط همسرش باز خرید میشود ولی ورق زندگی برایش برای همیشه بر می گردد.
مورد ششم
نام : ص ـ ب ، ۳۶ ساله که مدت ۴ سال به دلیل حمل مواد مخدر در زندان بوده ۳ سال است که از زندان آزاد شده و دارای ۲ فرزند میباشد مطلقه است و مجدداً ۲ سال پیش ازدواج کرده است.
« ۱۴ ساله بودم که ازدواج کردم بعد از اینکه به فاصله ۱۱ ماه دارای ۲ فرزند پسر شدم متوجه شدم که همسرم معتاد میباشد تمام تلاشم را برای ترک او انجام دادم ولی موفق نشدم در ۱۸ سالگی از او طلاق گرفته و به تنهایی مسئولیت زندگی ام را به عهده گرفتم در یک مهمانپذیر مشغول به کار شدم فقط به دلیل اینکه سنم برای بیمه از طرف کار فرما کم بود وآنها احساس میکردند که لغزش برای یک زن طلاق گرفته در سن کم زیاد است مرا بیرون کردند و بیکار شدم ..با دختری آشنا شدم که پدرش صاحب مسافرخانه مجاور بود وخرید وفروش مواد را به من پیشنهاد داد.دیدم کار راحتی است انجام دادم خرده فروشی نمیکردم و کامل به شهرستانهای اطراف می بردم .فقط برای تأمین نیاز مالی زندگی هر اندازه که نیاز داشتم فروختم و تا مدتی از آن پول استفاده میکردم زمانی که تمام می شد مجدد شروع میکردم .خانواده ام هیچ کدام خبر نداشتند اما مشکوک شده بودند که از چه راهی خرج فرزندانم را میدهم بعد از تحقیق متوجه کارم شدند .ابتدا طردم کردند ولی چون دیدند خودم آلوده نیستم و فقط برای تأمین زندگی این کار را میکنم دیگر کاری با من نداشتند.فرزندانم ۱۳ و ۱۴ ساله شده بودند که به فکر افتادم اگر کسی به فرزند خودم مواد بدهد من چه عکس العملی انجام خواهم داد.» دستش را توی دستم گذاشت یخ بود انگار داشت قبضه روح می شد با هیجان حرف می زد.
«پشیمان از کار گذشته فروش را کنار گذاشتم و بعد از ۶ ماه به اصرار پسر همسایه مان که از من تقاضای کمک کرده بود برای تهیه مواد رفته و دستگیر شدم.
در زندان خیلی به کارهای گذشته ام فکر کردم و از خدا خواستم به من فرصت دوباره دهد فقط به خاطر آینده فرزندانم و اینکه ثابت کنم میتوانم زندگی راخوب بسازم.در زندان عروسک سازی را آموختم و بعد از آزادی با وامی که از طریق مرکز دریافت کرده بودم. کارگاه کوچک عروسک دوزی ایجاد کردم و مشغول به کار شدم. از نظر جسمانی و روحی سخت بیمار هستم و از مشکل تیروئید رنج می برم. اما خدا را شکر میکنم که فرزندانم سالم هستند و به هیچ چیز آلوده نشدند.
زمانی که در زندان بودم خانواده ام به ملاقاتم می آمدند و ۲ بار فرزندانم را نیز با خود آورند اما خودم خواستم که فرزندانم را به ملاقات نیاورند تا محیط رویشان تأثیری نگذارد.
پدر و مادرم از فرزندانم نگهداری میکردند و کاری میکردند که نبود پدر و مادر تأثیر زیادی در روحیه شان ایجاد نکند .افراد جدید مثل عروسها و دامادها که به فامیل اضافه شده بودند فکر میکردند که من به دلیل ازدواج مجدد در شهر دیگری ساکن هستم .در دوران محکومیت هم چند باری به مرخصی آمدم و از این بابت مطمئن بودند پس از آزادی هم به همین دلیل پذیرفتم که با شخصی که قبلاًا ازدواج کرده بود و همسرش طلاق گرفته بود ازدواج کنم به او تمام واقعیت را گفتم و از او خواستم برای ساختن زندگی به من کمک کند و همین کار را هم کرد اما متأسفانه خودش هم به دلیل بیماری به عنوان دارو مواد مصرف میکرد.و حالا هم در زندان بند باز است و روزها در مسافرخانه برادرش مشغول به کار میباشد و تلاش میکنیم که هر طور هست زندگی را بسازیم و به سمت خلاف نرویم . الان ۳ سال است که به هر نحوی مشکلات زندگی را تحمل کرده ام و به سوی خلاف نرفته ام .پسر بزرگم هم مشغول به کار میباشد و توانستهاند مجدد به من اعتماد کرده و مرا محرم اسرار خودش بداند .خانواده همسرم هم فقط مادرش اطلاع دارد و بقیه هیچ کدام خبر ندارد و اعتماد زیادی به من دارند وهمه تحصیل کرده و کارمند میباشند ، باید تلاش کنم که در زندگی مقابل آن ها چیزی کم نداشته باشم . مطمئناً این بازگشت به زندگی ناشی از اعتماد خانواده و اطرافیانم به من بود که قبول کردند بعد از آزادی با من هیچ رفتار تحقیر آمیزی نداشته باشند و گذشته ام را فراموش کردند و باورشان شد که فقط برای تأمین خود و فرزندانم این کار را کردم و شاهد بودند . زمانی که مشغول به کار چون منشی گری در شرکتهای خصوصی می شدم دیگر خرید و فروش نمیکردم و فقط در زمان بیکاری و نداری بود.
آنها حتی به خاطر من خانه را تغییر دادند که همسایه ها علت بودن فرزندان مرا در خانه شان را نپرسند و به راحتی بتوانند فرزندان مرا تحت پوشش قرار دهند .
در زندان به دلیل اینکه علاوه بر کارگاه عروسک سازی، نامه نویس هم بودم درد دل بسیاری از زندانیان را می شنیدم و می دیدم که آنها خیلی از من بدبخت تر هستند و من در بیرون از زندان چقدر خوشبخت بوده ام و کار خلاف میکردم لااقل خانوادهای خوب داشتم که میتوانستم به جای کمک از دوستان از آنها کمک گرفته و به این راه کشیده نمی شدم.
مورد هفتم
ف.م. ۲۵ ساله چند بار به دلیل مصرف مواد زندانی شده است . رنگ پریده به نظر می آید با چشمانی که از حدقه بیرون زده است . حالتی عجیب دارد با ظاهری نامرتب و اصلاً مناسب سنش نیست. فرزند کوچکی را در آغوش دارد که نامرتب و ژولیده است .با تردید شروع به سخن گفتن میکند.
از ۱۸ سالگی در راه مدرسه که به دلیل مردودی زیاد به مدرسه شبانه می رفتم توسط دوستانم معتاد شدم و بدون اینکه خانواده اطلاعی داشته باشند.مواد مصرف خودم برای خرید مواد می رفتم دستگیر شدم و خانواده مطلع میشوند.
فقط مادرم به ملاقاتم می آید و برادر و خواهر کوچک را به ملاقات نمی آورد که مبادا جایی و یا در بین فامیل این مسأله را بیان کنند .خانواده مادر و پدر هر دو در شهرستان ساکن هستند و هیچ کدام از زندان رفتن من مطلع نشدند. در زندان قالی بافی میکردم و در بهداری نیز کاری پیدا کردم و در بند زندانیان کارگر از سایرین جدا بودیم و با خستگی تمام فرصت معاشرت با بقیه را نداشتم. (بعد از اینکه از زندان آزاد شدم به عنوان آشپز در رستوران مشغول به کار شدم.در سن ۲۳ سالگی ازدواج کردم به همسرم هم واقعیت را گفتم او مردی سالم بود که قبول کرد به صورت صیغه ای با من ازدواج کند و بعد از اینکه باردار شدم در زمان زایمان مرا در بیمارستان رها کرد و رفت.هر کجا که به فکرم میرسید رفتم اما نتوانستم او را پیدا کنم .حالا فرزندم هم بدون شناسنامه است و مشکلات زیادی دارم. )
مورد هشتم:
ز.م ـ ۲۳ ساله به جرم مواد مخدر دستگیر شده و اظهار می دارد که کاملاً بی گناه بوده دارای ۲ فرزند میباشد و به مدت ۳ سال در زندان میباشد و ۲ سال از آزادیش می گذرد بنا به اظهاراتش زمانی که به منزل یکی از دوستان می رود مأموران به خانه آنها آمده و بعد از پیدا کردن مواد مخدر صاحبخانه اعلام می دارد که مواد متعلق به او است و به دلیل اینکه نمیتواند ثابت کند ۲ سال در زندان می ماند بعد عفو خورده و آزاد میشود.
فقط شوهرش به ملاقاتش می رود.ولی از زمان آزادیش خبر ندارد و شبی که عفو خورد به همراه تعدادی دیگر به تنهایی به خانه بر می گردد. در زمان محکومیت چند بار توانسته به مرخصی بیاید بعد از آزادی متوجه میشود که تمام زندگیش را از دست داده و باید از نو آغاز کند.همسرش راننده جاده بوده و خانه هم اجاره ای بوده و وسایل خانه گاهی توسط دزد سرقت می شده و بقیه هم به خاطر جریمه فروخته میشود.بعد از آزادی ابتدا تحقیر میشود که چرا با هر کس آداب و معاشرت میکند ولی وقتی رفت و آمد با دوستان گذشته را کنار میگذارد همسرش او را می پذیرد .
در ابتدا که در زندان است به مدت ۳ ماه خودش در زندان از فرزندانش نگهداری میکرد اما بعد از سه ماه بچه سه ساله را به بیرون می فرستد که خواهر زن از او نگهداری میکند. از مشکل مالی رنج می برد و اینکه زمان میخواهد تا بتواند دوباره زندگیاش اثر را بسازد و سر و سامان بدهد.چندباری به دلیل پرخاشگری و بی احترامی به همسرش کارشان تا به مرحله جدایی هم کشیده که همسرش علت را در زندان رفتن زن می داند و میگوید رویش باز شده و پرو شده که این طور جواب مرا میدهد اما تا حدودی بهتر شده و به زندگی باز گشته است.خوشحالی است از اینکه زمانی را که زندان بوده همسرش ترکش نکرده و منتظر بازگشت او مانده است.
مورد نهم
م- د
جرم : استفاده مواد
مدت محکومیت: ۱ سال
سن : ۳۵ سال
سابقه محکومیت : ندارد
بعد از چند بار مراجعه موفق شدم با ایشان صحبت کنم .تازه از سر وکار آمده بوده و خسته به نظر میرسید .
« ۱۷ ساله بودم که ازدواج کردم.همسرم را خیلی دوست داشتم اما خانواده همسرم از ازدواج ما راضی نبودند و بعد از ۱ سال که از زندگی ما می گذشت و صاحب فرزند اولم شده بودم برادر همسرم او را راضی کرد که ازدواج مجدد داشته باشد. اما همسر او متوجه من و فرزندم شد و فوراً از شوهرم جدا شد.همیشه نارضایتی را در نگاهشان می دیدم که مرا در حد خانواده خودشان نمی دانستند.کم کم به جمع دوستان پناه بردم. در مهمانی ها و عروسی ها معمولاً دور هم جمع می شدیم و خوش می گذراندیم بعد از عمل جراحی سزارین که انجام داده بودم به تحریک دوستانم برای تسکین درد شروع به مصرف مواد مخدر کردم.همسرم از این مسأله اطلاعی نداشت و صبح به صبح می خوردم و آنقدر جا در خانه برای مخفی کردنش داشتم که کسی متوجه نشود. همیشه از خرجی خانه می زدم تا بتواند خرج مواد را جور کنم و وقتی به بی پولی می خوردم به سراغ طلاهایم می رفتم و به بهانه گم شدن آنها را می فروختم .همسرم اعتماد زیادی به من داشت و از آنجاییکه از دوستان من اطلاعی نداشت هیچ وقت به این مسأله شک نکرد. تا اینکه بر اثر دعوا و مشاجره با یکی از همین دوستان تلفنی محل زندگیم گزارش داده شد و دستگیر شدم. زمانی که مأموران در منزل ما بودند همسرم از محل کار برمی گشت و بهت زده در چشمانم نگاه میکرد .باور این مسأله برایش غیر ممکن بود. فرزندانم خجالت زده به گوشه ای پناه برده بودند و می لرزیدند .همسرم مواد مصرف میکرد اما همیشگی نبود. فقط به خاطر تنگی نفس که داشت گاهی مصرف میکرد.
در زندان یا همه جور آدم نشست و برخاست داشتم و به آنها شماره تلفن دادم که بعد از آزادی با هم رابطه داشته باشیم اما بعد از اینکه آزاد شدم همسرم اجازه ارتباط با هیچ کدام را نداد و دیگر ارتباطی نداشتم در یکسالی که در زندان بودم خانواده ام به کلی از هم پاشید همسرم از من شکایت کرده بود و اداعای طلاق کرده بود اما فرزندانم و فامیل و بستگان مانع این کار شدند و خواستند که یک فرصت دیگر به من داده شود. از زمانی که برگشته ام در خانه های مردم کار میکنم و نمیگذارم حتی یکروز بیکاری وسوسه ام کند و دوباره طعم خانه خرابی را بچشم نمی خواهم خانواده ام را از دست بدهم.
هیچ کدام از فرزندانم از این مسأله اطلاعی نداشتند و حالا که آزاد شده ام پسر بزرگم که ۱۷ سال دارد هنوز نتوانسته به من اعتماد کند و مرا به عنوان محرم خود قبول کند مرتب میگوید تو آبروی مرا در میان هم سن و سالانم برده ای.اگر دعوا شود همه مرا به خاطر وجود تو سرزنش میکنند به همین دلیل کمتر به خانه می آید و سعی میکند در میان پسرهای همسایه کمتر باشد تا او را مسخره نکنند .همسرم هم مرتب با خانه تماس میگیرد و می پرسد اگر درخانه باشم مشغول به چه کاری هستم و مرتب مرا زیر نظر دارد .از این مسأله ناراحت نیستم چون می خواهم دوباره اعتماد همسرم و دیگران را به خودم جلب کنم و دلم می خواهد هر طور است مرا امتحان کنند .
درابتدای آزادیم اگر جایی می رفتیم و چیزی گم می شد همه نگاه ها به سوی من بود و خیلی شرمنده می شدم .می دانم باعث سرشکستگی هم خودم و هم خانواده ام شده ام.خانواده همسرم تحقیرم کردند و از من تعهد گرفته اند که به سراغ کارهای گذشته نروم.
هیچ وقت فکر نمیکردم به این راحتی معتاد شوم و این همه عواقب را به دنبال داشته باشد .الان هم همه تلاشم را میکنم که فقط اعتماد فرزندانم را جلب کنم و بتوانم پناهشان باشم» .در میان صحبتهایش دختر بزرگش که ۱۵ سال دارد از مدرسه می آید خیلی معمولی سلام میکند و می رود و هیچ عاطفه ای در بین مادر و فرزند دیده نمیشود.
[دوشنبه 1400-09-29] [ 07:49:00 ب.ظ ]
|