از گروه بیآواز ناچیزان. (ترانه: ۳۱۱)
تاگور تأکید میکند که طبیعت برای آنکه معنایی داشته باشد به روح نیاز دارد.میگوید طبیعت«صرفا یک انبار نیرو نیست خانهِی روح انسان نیز هست .ناگفته نماند همانگونه که نمودهای طبیعت چشمشان به انسان است و کمال خود را میجویند،انسان نیز به این بستگی آگاهی دارد و میداند که سرنوشت او این است که این شکاف را پر کند و عمیقترین معنای طبیعت را بیرون آورد:
( اینجا فقط تکه ای از متن پایان نامه درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. )
ای جهان
چون دلم تو را عاشقانه نبوسید
روشناییت درخشندگیش را از دست داد
و آسمان
در تمام تاریکای شب
با چراغ افروختهاش
چشم به راه بود ( تاگور، ۱۳۸۸، نیلوفر عشق : ۲۴۳)
تاگور میگوید:انسان اگر سعی کند«آرامشگاه خود را در طبیعت ترک کند و فقط روی طناب انسانیش راه برود مدام هر عصب و عضله ی خود را میفرساید» ( همان : ۳۰۲ ).
تاگور اگر رودی را وصف میکند بیگمان زورقی بر آن میگذرد که زورق بانش دارد از سر شادی آواز میخواند. اگر چشماندازی را وصف میکند، بیشک برزگری دارد در آن ذرتش را برمیدارد. در واقع تمام وقت احساس میکند که طبیعت باید به فراسوی خود نگاه کند. در شعرهای تاگور گلهای طبیعت به ما نگاه و زمزمه میکنند؛خورشید بازتابش را در چهره ی انسان میجوید؛هر چیزی به چشمهای ما خیره میشود که شاید ما آن را از آن خود کنیم.
شاعرم تو از این شادی که آفرینشت را از دریچه ی چشمان من ببینی
و بر آستانهِی گوشهای من خاموش وار بیایستی
تا به هارمونی جاودانهات گوش کنی (همان : ۳۰۳ ).
ع. پاشایی در مقاله ای به نام ” صدای ستاره، سکوت درختان” که در مجله ی بخارا چاپ شده است، در مورد “هارمونی و جریان حیات در طبیعت"، در اشعار تاگور میِگوید:
« نکتهِی اصلی از نظر تاگور این است که حیات طبیعت نیز با ریتم و هارمونی هم راه است. آن را همان ریتمی نگه میدارد که حیات انسان را. طبیعت و انسان دو جز از یک شعر یا دو موومان از یک سمفونیاند. تاگور میگوید:«زبان هارمونی طبیعت، زبان مادری روح ما است». پدیدههای طبیعت، مثل پدیدههای انسانی یک نظم هارمونیِمند تشکیل میدهند و ریتم حرکت عالم را دارند. رقص فصول ریتمش را در حرکات انسان مییابد.
زمین
امروز در آفتاب
به کردار زنان به هنگام ریسندگی
چد ترانهِی کهن را
به زبانی از یاد رفته
در گوشم زمزمه میکند. (مرغان آواره، ترانه:۱۱۶ )
***
چند انگشت نادیده
نسیموار
آرام
بر دلم
موسیقی موجکها را مینوازند. (مرغان آواره،۱۴)
***
ای آب رقصنده
شنهای راهت
آوازت را و رفتنت را میخواهند.
تو آیا بارلنگی آنان را به دوش میکشی؟ (تاگور، ۱۳۸۹،مرغان آواره،۷)
۴-۲-۱-۲-۲جریان حیات در طبیعت:
تاگور به این بسنده نمیکند که بگوید طبیعت و انسان به هم بستهاند، بل که او این اندیشه را میپرورد و برخی از«نقاط تماس»این دو قلمرو را بیان میکند.به نظر او آن چه انسان را به طبیعت میپیوندد حیات است:
هستی من یکی شگفتی جاویدان است
که نامش حیات است. (مرغان آواره،۲۲)
و معنی حیات از نظر او «ریتم و زیبایی»است که مشترک میان انسان و طبیعت است چرا که تمام اینها فقط جلوههای متفاوت یک معنا هستند که میتوان آن را در یک«جریان ازلی حیات»یا «انرژی حیاتی»خلاصه کرد. حضور این انرژی در طبیعت و نیز در انسان-که یوگا نیز بر آن تأکید میکند- یگانگی آن دو را ناگزیر میکند.این اندیشه را در شعر (۶۹ گیتانجلی ) چنین میبینیم:
همان جریان حیات که در رگهای من جاری است
شب و روز،در تمامی جهان جاری است و با میزان موزون میرقصد.
این همان حیات است که همراه با غبار زمین در پرهای بیشمار علف
جوانه میزند به شادی
در امواج خروشان برگها و گلها راه مییابد به نیرو.
و همان حیات است که در گهوارهِی اقیانوس زاد و مرگ،در جزر و در مدّ تاب میخورد.
احساس میکنم اندامهایم از لمس این جهان حیات، شکوه یافته. و غرورم از تپش حیاتی اعصار است که این دم در خونم میرقصد» (تاگور، ۲۲۹:۱۳۸۹)
۴-۲-۱-۳٫ بازگشت به کودکی
«تاگور دوران کودکی سختی را پشت سر گذاشته بود. او کوچکِترین فرزند خانوادهِای پر جمعیت بود و به همین دلیل بیشتر دوران کودکیِاش در تنهایی خیال انگیزی گذشت که او را سوق میِداد، به سوی شاعرانه دیدن جهان و شاعرانه حس کردن طبیعت. وظیفهِی پرستاری او را خدمتکاری جوان و نابخرد به نام “شیام” به عهده داشت و او بیشتر اوقات تاگور را تنها در اتاقی متروک، دور از خانواده زندانی میِکرد و سرچشمهِهای جوشان شعر او همین خیالبافی و تنهایی دوران کودکیش بود. کودک مجبور بود با حسرت و از پنجرهِی کوچک اتاق شادی و نشاط و آزادی دیگران را ببیند و رنج بکشد. آثار این اندوه همراه با دوران کودکی را میِتوان در برخی از اشعار او مشاهده کرد از جمله:
«در گوشهِای از خانهِی بزرگ کهن سال / مرا درون زندانی تنگ و تاریک حبس کرده بود و اجازه خروج از آن زندان را نداشتم / …/ کف زندانم سنگ فرشی بود پر از نقشِهای منقوش / و پنجرهِهایش کرکره چوبین داشت /که از پشت آن میِتوانستم دید بوستان دل انگیز را / با استخر پهناورش که پلهِهای سنگی داشت / و دو ردیف درختان نارگیل سر برافراشته به سوی آسمان / ایستاده درکنار دیوار / و یک درخت انجیر هندی پیر در کرانهِی شرقی برکه که بافته گیسوان آویزانش با ریشهِهای ضخیم درهم تنیده بود»
(دهباشی، ۱۳۸۸ : ۵۴).
تاگور در چند شعر از دفتر “هلال ماه نو” حسرتِها و آرزوهای کودکیِاش را با شعرهای کودکانهِای سروده است. در شعر” درخت انجیرهندی ” تاگور با همین درخت انجیر پیری که د رحیاط خانهِشان بود و یکی از صمیمیِترین دوستان دوران کودکی او به شمار میِرفت. درباره حسرتِها و آرزوهای دوران کودکیِِاش چنین راز و نیاز میِکند:
« تو ای درخت انجیر هندی که با شاخساران درهم آمیختهِات کنار برکه ایستادهِای، آیا همِچون مرغان بی_ وفای فراموش کاری/ که یک چند بر شاخسارانت آشیان میِکنند / و سپس به سوی سرنوشت خویش پر می_ گشایند / فراموش کردهِای آن پسرک خردسال را.
یادت نیست چگونه پشت پنجره میِنشست / و سرشار از شگفتی و حسرت / به ریشهِهای درهم تنیدهِات که در خاک فرو میِشدند، / نگاه میِکرد !
[دوشنبه 1400-09-29] [ 11:49:00 ق.ظ ]
|